هانیهانی، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
هامینهامین، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 22 روز سن داره

هانی و هامین گل پسرای مامان و بابا

قطعی گاز و سرماش

گرما بخش خونه نیره و حسین، خوبی چکار می کنی عسلکم دیروز بدلیل خرابی یه قسمتی از لوله های گاز  ، گاز نداشتیم  کلی دردسر و عذاب کشیدم  ظاهراً از ساعت 3 بعدازظهر  بعضی از جاها گاز قطع شده بود ولی  برای ما ساعت 30/5 بود دقیقاً همون لحظه  جناب آقا (گلاب به روتون ) پیپی داشت من که نمی دونستم گاز نداریم رفتیم دستشویی هر چقدر آب گرم رو باز می کردم گرم نمی شد اینقدر شعر خوندم تا تو رو با آب سرد شستم تو همش می گفتی مامان سرد سرد نمی تونستم کاری بکنم  با هر  مکافاتی بود شستمت بعد از چند دقیقه بابا زنگ زد گفت داره گاز قطع می شه غذا درست کن . بعد متوجه شدم که چرا آب گرم نبود . فشار گاز خیلی پایین بود ولی...
25 بهمن 1390

قطعی گاز و سرماش

گرما بخش خونه نیره و حسین، خوبی چکار می کنی عسلکم دیروز بدلیل خرابی یه قسمتی از لوله های گاز ، گاز نداشتیم کلی دردسر و عذاب کشیدم ظاهراً از ساعت 3 بعدازظهر بعضی از جاها گاز قطع شده بود ولی برای ما ساعت 30/5 بود دقیقاً همون لحظه جناب آقا (گلاب به روتون ) پیپی داشت من که نمی دونستم گاز نداریم رفتیم دستشویی هر چقدر آب گرم رو باز می کردم گرم نمی شد اینقدر شعر خوندم تا تو رو با آب سرد شستم تو همش می گفتی مامان سرد سرد نمی تونستم کاری بکنم با هر مکافاتی بود شستمت بعد از چند دقیقه بابا زنگ زد گفت داره گاز قطع می شه غذا درست کن . بعد متوجه شدم که چرا آب گرم نبود . فشار گاز خیلی پایین بود ولی با همون یه شام مختصر آماده کردم و بعد رفتیم خ...
25 بهمن 1390

همه چی آرومه

  همه چی آرومه تو به من دل بستی.... این چقدر خوبه که تو کنارم هستی.... همه چی آرومه....غصه ها خوابیدن..... همه چی آرومه من چقدر خوشحالم.... پیشم هستی حالا به خودم می بالم..... من به تودل بستم از چشام معلومه.... من چقدر خوشبختم همه چی آرومه.... تشنه چشماتم منو سیرابم کن.... منو با لالایی دوباره خوابم کن.... بگو این آرامش تا ابد پابرجاست.... حالا که برق عشق تو نگاهت پیداست.... همه چی آرومه من چقدر خوشحالم.... پیشم هستی حالا به خودم می بالم.... من به تو دل بستم از چشام معلومه.... من چقدر خوشبختم همه چی آرومه.... همه چی آرومه تو به من دل بستی ..... این چقدر خوبه که تو کنارم...
19 بهمن 1390

گفتن یه سری از اسامی

نمی دونم دیگه چی صدا کنم چووووووووووووووووووووووووووووون همه روح منی ناز گل مامان دیگه داره دایره لغات و کلماتت کامل میشه و از این بابت واقعا خوشحالم.  مهمتر از همه گفتن اسم خودته که الان دیگه کامل می گی هانی . مامان و بابا هم الان کامل ادعا می کنی . دایی علی : عی دایی حسین : حس ین فایزه : اِ مریم : ایم مهدی : اهدی توپ که اول ت ت صدا می کردی الان قشنگ می گی توپ سوپ : دوپ پتو : دتو سیخ : سخ گل : گل وقتی فوتبالی ببینی  درجا می گی گل . آب : آخ هر بچه ای که ببینی می گی نی نی هر پیر مردی رو ببنی بجای آقاجون می گیری و هر مردی که ببینی  عمو صدا می کنی حتی اگر ماشین سوار شیم  سلام می گی...
16 بهمن 1390

گفتن یه سری از اسامی

نمی دونم دیگه چی صدا کنم چووووووووووووووووووووووووووووون همه روح منی ناز گل مامان دیگه داره دایره لغات و کلماتت کامل میشه و از این بابت واقعا خوشحالم. مهمتر از همه گفتن اسم خودته که الان دیگه کامل می گی هانی . مامان و بابا هم الان کامل ادعا می کنی . دایی علی : عی دایی حسین : حس ین فایزه : اِ مریم : ایم مهدی : اهدی توپ که اول ت ت صدا می کردی الان قشنگ می گی توپ سوپ : دوپ پتو : دتو سیخ : سخ گل : گل وقتی فوتبالی ببینی درجا می گی گل . آب : آخ هر بچه ای که ببینی می گی نی نی هر پیر مردی رو ببنی بجای آقاجون می گیری و هر مردی که ببینی عمو صدا می کنی حتی اگر ماشین سوار شیم سلام می گی و موقع پ...
16 بهمن 1390

دوباره برف و هانی

سلام  هانی جون از دیشب برف دوباره شروع شده حورا حورا برف برف به قول شما اوف . می خواستم با ذوقم برات از برف بنویسم  این مدت شده بود عادتم که  حتما به وبلاگ نفس انار سر بزنم  توی چند پست اخیر با  حرفهایی که زده بود من امیدوار شده بودم به خوب بودنش و امروز صبح اصلاً انتظارشو نداشتم  که همچینن خبری را بشنوم تا وبلاگ باز کردم  دیدم با انار خداحافظی کردن تمام بدنم در یک لحظه یخ بست و نتونستم خودمو نگه دارم اشکهام سرازیر شدند همکارم خیلی بهم حرف زدند و گفتند اول صبح اینقدر گریه نکن ولی خب من خیلی دلم سوخت براش خیلی . خدایا خودت به پدر و مادر  نفس جون صبر بده . حالا دیگه یاد گرفتی به برف می گی برف ...
12 بهمن 1390

دوباره برف و هانی

سلام هانی جون از دیشب برف دوباره شروع شده حورا حورا برف برف به قول شما اوف . می خواستم با ذوقم برات از برف بنویسم این مدت شده بود عادتم که حتما به وبلاگ نفس انار سر بزنم توی چند پست اخیر با حرفهایی که زده بود من امیدوار شده بودم به خوب بودنش و امروز صبح اصلاً انتظارشو نداشتم که همچینن خبری را بشنوم تا وبلاگ باز کردم دیدم با انار خداحافظی کردن تمام بدنم در یک لحظه یخ بست و نتونستم خودمو نگه دارم اشکهام سرازیر شدند همکارم خیلی بهم حرف زدند و گفتند اول صبح اینقدر گریه نکن ولی خب من خیلی دلم سوخت براش خیلی . خدایا خودت به پدر و مادر نفس جون صبر بده . حالا دیگه یاد گرفتی به برف می گی برف اینجا آماده شدی بریم برف بازی ...
12 بهمن 1390

خرید و دردسرهاش

سلام به قلب مامانی نفس بابایی دیروز بابا حسین محبت کردن اومدن دنبالم اداره که با هم بریم خونه منم از فرصت استفاده کردم بابارو تو یه خرج حسابی انداختم   رفتیم مانوئل از چیزی که من خوشم اومده  بود و انتخاب کرده بودم بابا زیاد باهاش  موافق نبود  یه دلایلی آورد که قانع شدم و قبول کردم   بابا کلی گشت و همه موارد فنی و غیر فنی رو در نظر گرفت و خلاصه این سه چرخه برات انتخاب کرد . خریدیم. یه خبر مهم 11 بهمن تولد مادر جونه . مادر جون تولدت مبارک انشاء اله که 120 ساله شی برات تولد بگیریم و کادو بخریم. دوستت داریم . وقتی رسیدیم خونه با دیدن سه چرخه کلی ذوق کردی  هی می گفتی من من .یعنی ما...
12 بهمن 1390

خرید و دردسرهاش

سلام به قلب مامانی نفس بابایی دیروز بابا حسین محبت کردن اومدن دنبالم اداره که با هم بریم خونه منم از فرصت استفاده کردم بابارو تو یه خرج حسابی انداختم رفتیم مانوئل از چیزی که من خوشم اومده بود و انتخاب کرده بودم بابا زیاد باهاش موافق نبود یه دلایلی آورد که قانع شدم و قبول کردم بابا کلی گشت و همه موارد فنی و غیر فنی رو در نظر گرفت و خلاصه این سه چرخه برات انتخاب کرد . خریدیم. یه خبر مهم 11 بهمن تولدمادر جونه . مادر جون تولدت مبارک انشاء اله که 120 ساله شی برات تولد بگیریم و کادو بخریم. دوستت داریم . وقتی رسیدیم خونه با دیدن سه چرخه کلی ذوق کردی هی می گفتی من من .یعنی مال منه لباس در نیاوره نشستی روش هی این طرف و اون رف...
12 بهمن 1390

مهمونی

سسسسسسسسسلام ناز پسر عسل عسل جیگرجیگرررررررررر دیروز جمعه بود شبش بابا گفت که زن دایی لیلا ( زن دایی بابا می شه) آشپزی داره   اگه خواستی برو اونجا . از اونجایی که زن دایی  یه مریضی ناعلاج داره و منم  از وقتی عزیز جون از بینمون رفته پیش نرفته ام تصمیم گرفتم برم ولی بدون تو . بابا خیلی سعی کرد که منو راضی کنه تو رو ببرم ولی من دوست نداشتم آخه هانی جون من موقعیت  اونجا می دونستم که چه جوریه و این که می دونستم تو اونجا آروم و قرار نداری همه باید بگن بچه رو بگیر و من از این خوشم نمی اومد خلاصه موفق شدم که تو رو نبرم  بابا ما رو برد خونه مادر جون شما رو اونجا گذاشتم ولی اینقدر  عجله کردم غذا و پوشکتو با ...
10 بهمن 1390